چرخش فرهنگی و جایگاه اخلاق در روابط بین الملل
استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران
دیباچه
این پژوهش بحث فرهنگ و چرخش فرهنگی در نظریه روابط بین الملل در دو دهه اخیر را در کانون بررسی خود قرار می دهد. گرچه مسئله فرهنگ و عنوان پژوهش به ظاهر ربطی به مسئله اخلاق در روابط بین الملل ندارد، اما تأکید پژوهش آن است که فرهنگ همانند پوشش گسترده ای در نظریه روابط بین الملل و نیز سیاست بین الملل و سیاست خارجی کشورها عمل می کند که موضع اخلاق و هنجارها را نیز در بر می گیرد. به عبارت دیگر مسئله اخلاق در روابط بین الملل را می توان زیر مجموعه بحث کلان تر فرهنگ و روابط بین الملل دانست. با این همه نمی توان فرهنگ را برخلاف نظر برخی از نظریه پردازان روابط بین الملل برابر با اخلاق و ارزش های اخلاقی دانست. گرچه فرهنگ در درون خود مسئله اخلاق و مسائل اخلاقی مربوط به سیاست را در بر دارد، اما لزوماً فرهنگ و ارزش های فرهنگی نقش هنجارهای اخلاقی را در روابط بین الملل بازی نمی کنند، و فرهنگ ممکن است از جنبه هایی دارای نقش و ماهیت ضداخلاقی نیز باشد. آنچه می تواند به مسئله فرهنگ در روابط بین الملل جنبه اخلاقی بدهد نوع فرهنگ مورد بحث و ارزش های فرهنگی و شیوه کاربرد فرهنگ است. پژوهش ضمن مقدمه کوتاهی پیرامون موضوع اخلاق در روابط بین الملل و رابطه آن با فرهنگ، موضوع حاشیه ای شدن فرهنگ در نظریه روابط بین الملل و علل آن را بررسی کرده و سپس به موضوع چرخش فرهنگی در نظریه روابط بین الملل می پردازد. بحث محوری پژوهش در برگیرنده، این فرضیه است که برخلاف دیدگاه خوشبینانه طرفداران نظریه های فرهنگی همچون نظریه قدرت نرم، فرهنگ همیشه نقش مثبت در روابط بین الملل بازی نمی کند و می تواند توجیه کننده و زمینه ساز مسائل غیراخلاقی و کاربرد بیشتر قدرت سخت نیز باشد. پایان بخش پژوهش، بحث نقش دوگانه فرهنگ در روابط بین الملل هم به عنوان عامل کشمکش و تضاد و هم عامل همکاری و صلح دوستی است و اینکه نوع فرهنگ و ارزش های فرهنگی و شیوه کاربرد آن می تواند تعیین کننده جهت نقش فرهنگ در روابط بین الملل و جنبه های اخلاقی یا ضداخلاقی آن باشد.1. مسئله اخلاق در روابط بین الملل
شاید بتوان گفت که یکی از مهم ترین و محوری ترین موضوعات مطرح در روابط بین الملل و جلوه های گوناگون این روابط، نقش اخلاق و رعایت یا عدم رعایت قواعد اخلاقی در روابط بین الملل بوده است. این موضوع به ویژه در رابطه با جنگ و صلح مطرح بوده و نظریه پردازان از دوران باستان تاکنون بر سر این نکته که رعایت قواعد اخلاقی در سیاست و سیاست بین الملل ضرورت دارد یا نه با یکدیگر اختلاف نظر داشته اند. نظریه پردازانی همچون سن تزو(1) از کهن ترین طراحان مسائل استراتژی و جنگ با این مسئله دست به گریبان بوده اند. در حقوق بین الملل نیز مسئله اخلاق از همان دوران باستان مطرح بود، و بر سر رعایت قواعد اخلاقی در جنگ یا به عبارت درست یا نادرست بودن اصل جنگ دیدگاه های متفاوتی مطرح بوده است. نظریه جنگ عادلانه [1] و توجه نظریه پردازانی چون گروسیوس یا سن آگوستین به اخلاقی یا غیراخلاقی بودن آن نیز در همین ارتباط مطرح بوده است. با ظهور ماکیاول و دیدگاه های او بار دیگر مسئله اخلاق در سیاست و ضرورت یا عدم ضرورت رعایت قواعد اخلاقی در سیاست و جنگ (2) به موضوع مهم علم سیاست و روابط بین الملل تبدیل شد. این مسئله همچنین ذهن طراحان و نظریه پردازان برجسته متأخر مسائل استراتژی و جنگ همچون کلازویتس و دیگران را به خود مشغول داشت. اختلاف بر سر این موضوع که اصولاً سرنوشت جنگ و تصمیم گیری پیرامون جنگ و صلح باید در دست سیاستمداران باشد یا نظامیان در اصل با موضوع اخلاق و رعایت یا عدم رعایت قواعد اخلاقی در سیاست بین الملل و جنگ ارتباط داشت. موضوع اخلاق در سیاست بین الملل معاصر، به ویژه از قرن نوزدهم که تحول در فناوری جنگ و جنگ افزارها باعث گسترش دامنه جنگ ها و ویرانی آن شد، به طور مستقیم و غیر مستقیم ذهن نظریه پردازان و سیاستمداران را به خود مشغول داشت. تدوین انواع گوناگون قواعد، اصول، کنوانسیون ها یا پروتکل های مربوط به موضوع جنگ و رعایت اصول حقوق بشر در آن نیز از همین توجه و دلمشغولی به موضوع اخلاق ریشه می گرفت.2. سیاست قدرت مدار و حاشیه ای شدن فرهنگ و اخلاق در روابط بین الملل
پایان جنگ جهانی و پیدایش نظریه واقع گرایی و مسلط شدن سریع آن بر نظریه پردازی روابط بین الملل نقطه عطف مهمی برای به حاشیه رفتن بحث فرهنگ و به تبع آن اخلاق در روابط بین الملل بود. پیش از آن، ای. اچ. کار نسبت به ظهور تدریجی نظریه واقع گرایی و کشمکش آن با آرمانگرایی و احتمال حاشیه ای شدن نظریه های اخلاق و حقوق محور در این رشته اشاراتی کرده بود. (3) اما در واقع مورگنتا پدر رئالیسم بود که برای نخستین بار موضوع بی اهمیت بودن اخلاق و قواعد اخلاقی را در سیاست بین الملل عنوان کرد. او در اصل چهارم واقع گرایی ضمن اشاره به اینکه واقع گرایی سیاسی نسبت به اهمیت اخلاق در عمل سیاسی آگاهی دارد، اما واقع گرایی بر آن است که اصول جهانشمول اخلاقی را نمی توان در رابطه با اقدامات کشورها به کار برد. (4) در کنار اخلاق، مسئله فرهنگ و اقتصاد نیز در برابر سیاست اهمیت خود را در نظریه واقع گرایی از دست داد. واقع گرایی با مرزبندی میان سیاست برتر و سیاست فروتر، [2] مسائل فرهنگی و حتی اقتصادی را در زمره عوامل فرعی مؤثر و گاه نامؤثر در عرصه بین المللی دانست و تنها سیاست را عامل عمده تأثیرگذار بر روابط خارجی کشورها عنوان کرد. امر دیگری که به حاشیه ای شدن نقش فرهنگ و به تبع آن اخلاق در روابط بین الملل کمک کرد، دیدگاه ایدئولوژیک رقیب واقع گرایی لیبرال، یعنی مکتب مارکسیسم و نظریه مارکسیستی روابط بین الملل بود. مارکسیسم به همان گونه که اقتصاد را محور بحث های خود قرار می داد و آن را زیر بنای حرکت های اجتماعی و سیاسی می دانست، مسائل فرهنگی و اخلاقی را در زمره مسائل روبنایی در نظر گرفته و بدین ترتیب با واقع گرایی در حاشیه ای کردن فرهنگ و اخلاق در روابط بین الملل همراه بود. این گرایش را حتی می توان در دیدگاه های نومارکسیست ها نیز دید. برای نمونه ایمانوئل والرشتین برجسته ترین نظریه پرداز نومارکسیست روابط بین الملل، و بنیانگذار نظریه مشهور نظام جهانی،[3] در بحث های اخیر خود به مسائل فرهنگی و جلوه های عملی آن در روابط بین الملل به دیده منفی نگریسته است. برای نمونه والرشتین در چارچوب بحث جهانی شدن و موضوع خاص گرایی فرهنگی ،[4] که نظریه پردازان از آن به عنوان نوعی مقاومت مثبت در برابر گرایش هژمونیک و مسلط فرهنگ جهانی یا فرهنگ غرب یاد می کنند،(5) تحلیل بدبینانه ای در رابطه با آن به دست می دهد. او خاص گرایی فرهنگی و جلوه های آن را به سود طبقات فرو دست نظام جهانی سرمایه داری نمی داند. خاص گرایی فرهنگی از نظر او و طرفدارانش تا حد کمی در خدمت گروه های تحت ستم و طبقات استثمار شده قرار می گیرد،(6) اما بیشتر به نفع سرمایه داری جهانی است و عامل تداوم سلطه آن محسوب می شود. به نوشته والرشتین:« نظام جهانی سرمایه داری همواره کوشیده است با فرهنگ سازی و تشویق خاص گرایی فرهنگی، نابرابری های موجود را توجیه کرده و توده های ناراضی را مهار کند. در واقع خاص گرایی فرهنگی متأخر در نقاط مختلف جهان چیزی جز اقدامهای برنامه ریزی شده برای توجیه عملکرد نظام جهانی سرمایه داری نیستند.» (7)
3. چرخش فرهنگی در روابط بین الملل
انتقادات تدریجی از دهه 1960 به نظریه واقع گرایی، که در چارچوب نظریه تصمیم گیری در سیاست خارجی (8)، نظریه همگرایی روابط بین الملل،[5] و بعدها در دهه 1970 در چارچوب نظریه همبستگی متقابل[6] مطرح شد، راه را برای مطرح شدن تدریجی فرهنگ باز کرد. گرچه این نظریه ها در انتقاد بر واقع گرایی سیاسی، بیشتر بر مسئله اقتصادی تأکید می کردند و در اصل دهه های 1970 و 1980 را دوره پارادایم اقتصادی روابط بین الملل خوانده اند، اما در همان دوران برخی از نظریه پردازان روابط بین الملل نظیر جان برتن در نظریه خود پیرامون «جامعه جهانی» ،(9) مسئله فرهنگ و اخلاق را در انتقادات خود به واقع گرایی به نوعی محور قرار داد. او بعدها با گسترش نظریه نیازها در روابط بین الملل، که از جامعه شناسی و دیدگاه های آبه راهام مازلو(10) ریشه می گرفت، بحث نیازهای انسان[7] را در روابط بین الملل مطرح کرد و تحقق آنها را عامل مهمی در گسترش صلح و همکاری و مدیریت کشمکش های بین المللی دانست. (11)شاید بتوان گفت که پیدایش نظریه نوواقع گرایی یا واقع گرایی ساختاری به نقطه عطف مهمی در توجه نظریه پردازان منتقد به مسئله فرهنگ در روابط بین الملل محسوب می شد (12). منتقدان والتز، یعنی رابرت کوهن، ریچارد اشلی، رابرت واکر، جیمز دردرین و رابرت کاکس، با توسل به بحث های نوین برآمده از سنت جامعه شناسی اروپا، نظریه واقع گرایی ساختاری را مورد نقد قرار دادند. (13) این تحول به تدریج زمینه را برای ورود به بحث های فرهنگی به روابط بین الملل باز کرد. در واقع چرخش فرهنگی در روابط بین الملل و توجه نظریه پردازان به مسئله فرهنگ در عرصه بین المللی، پس از پایان جنگ سرد پویایی نوینی به خود گرفت. انتشار مقالات و کتابهای متعدد مربوط به نقش فرهنگ در روابط بین الملل در دهه 1990 باعث شد تا برخی این دهه را دهه سلطه پارادایم فرهنگی روابط بین الملل بدانند. سلطه ای که هنوز نیز همچنان ادامه دارد، و بازگشت به نظریه های فرهنگی، هنجاری و اخلاق در سیاست بین الملل ارمغان آن به شمار می آید. محبوبیت معرفت شناسی ضدپوزیتویستی و نیز نظریه های ورانوگرایی (پست مدرنیسم) در علوم اجتماعی نیز در این چرخش فرهنگی در روابط بین الملل بسیار مؤثر بود.
در عرصه نظریه پردازی روابط بین الملل، موضوعات اقتصادی و سیاسی از دهه 1990 به بعد به موضوعات بیشتر فرهنگی تبدیل شدند و ابعاد فرهنگی جایگاه خود را در صدر فهرست پارادایمهای غربی پیدا کردند. متغیرهایی چون هویت، هنجارها، نظامهای ارزشی و عقیدتی و اهمیت یافتن مسائل دینی در عرصه بین الملل مطرح شدند. پیدایش جنبش های مذهبی بنیادگرایی یهودی، اسلامی، مسیحی و پیامدهای آن در عرصه های ملی، منطقه ای و جهانی، الیت فرهنگ را در روابط بین الملل دو چندان کرد. از میان عوامل مهم تأثیرگذار بر توجه نظریه پردازان روابط بین الملل به مسئله فرهنگ، می توان به چهار عامل مهم اشاره کرد.
اول. وقوع کشمکش های نوین در عرصه بین المللی خارج از چارچوب جنگ سرد و مبارزات ایدئولوژیک، و بیشتر در قالب درگیریهای عقیدتی، مذهبی و ارزشی درگرفت. کشمکش های بوسنی در دهه 1990، یا درگیریهای درونی در روسیه در چچن و مبارزات گروه های بنیادگرای اسلامی از آن جمله بودند.
دوم. گسترش فرایند جهانی شدن، که در بعد فرهنگی خود به سیطره فرهنگ غرب و مظاهر آن، به ویژه زبان انگلیسی می انجامید. این جهانی شدن فرهنگ غرب، خود به بروز پاسخ های مقاومت برانگیز فرهنگی از سوی فرهنگ های حاشیه ای و مغلوب کمک کرد. بسیاری از دولت ها نیز در برابر جهانی شدن فرهنگ غرب، بر فرهنگ های بومی و ارزش های درونی آن تأکید کرده و بومی گرایی را تشویق می کردند. گذشته از این، گسترش شبکه های نوین رسانه ای و دسترسی گروه های فرهنگی حاشیه ای به این شبکه ها، به زنده شدن بحث تفاوت ها و شباهت های فرهنگی و بازسازی هویت ها منجر شد. در فرایند گسترش جهانی شدن، خاص گرایی فرهنگی به عنوان واکنش نیروهای حاشیه ای به متن مسلط، مسائل فرهنگی، ارزشی و اخلاقی را در محور بحث های نظریه پردازان روابط بین الملل قرار داد.
سوم. ظهور جنبش های نوین دارای رنگ و بوی فرهنگی در جهان غرب، نظیر گسترش گروه های هویت خواه نوین ضد سیستمی، و یا پیدایش اندیشه های نوین فرهنگی همچون راست مسیحی یا صهیونیسم مسیحی، که نه تنها جامعه، بلکه دولت های غرب و به ویژه دولت ایالات متحده امریکا را تحت تأثیر خود قرار داد.
چهارم. طرح نظریه جنجال برانگیز برخورد تمدن ها از سوی ساموئل هانتینگتون نظریه پرداز علوم سیاسی و روابط بین الملل. این نظریه که پس از پایان جنگ سرد و پایان کشمکش های ایدئولوژیک میان مسکو و واشنگتن، بحث تمدن را به عنوان واحد اصلی تحلیل در کشمکش های بین الملل مطرح کرد، به واکنش های گسترده ای انجامید که عمدتاً به نقد دیدگاه های او درباره کشمکش تمدنی، به ویژه مسئله برخورد فرهنگ اسلامی و غربی تأکید می گذاشت. (14)
البته همانند سایر نظریه های نوین روابط بین الملل، مسئله چرخش فرهنگی نیز تحت تأثیر بحث کلی تر تغییر فرهنگی در جامعه شناسی که بیش از هر چیز در پژوهش های میدانی رونالد اینگلهارت و همکاران او بازتاب پیدا کرد، قرار داشته است. (15) برخی از پژوهشگران روابط بین الملل که در زمره منتقدان به نظریه واقع گرایی ساختاری بودند، مسئله فرهنگ را به عنوان عرصه فراموش شده نظریه پردازی مطرح ساختند. شاید بتوان یوسف لپید را در زمره این پیشگامان در نظر گرفت که موضوع فرهنگ را در عرصه بین المللی مورد بحث قرار داد. به نظر لپید، کشف این نکته بسیار اهمیت داشت که پس از جنگ سرد مفاهیم فرهنگ و هویت به نظریه اجتماعی برگشته است و تمامی رشته های علوم اجتماعی برای بحث مسئله فرهنگ به عنوان یک متغیر مهم مدعی پیشگامی بودند. لپید خود فرهنگ و هویت را از ابزارهای مهم تحلیلی می دانست که در تمامی پارادایم های متضاد رشته روابط بین الملل مطرح شده است. (16) بجز لپید، دو پژوهشگر دیگر سال های پایانی دهه 1980 و نیمه نخست دهه 1990، یعنی فرگوسون و منسباخ نیز به طرح عناصر فرهنگی در روابط بین الملل پرداختند. آنها در راستای انتقاد رایج به دولت محوری نظریه واقع گرایی، بر نقش اجتماعات سیاسی تأکید کردند. به نظر آنها مفهوم هویت که از مفاهیم محوری علوم اجتماعی در سال های پس از جنگ سرد بوده است، در تحلیل مسائل بین المللی به ویژه عمل دولت ها نقش برجسته بازی می کند. (17)
آنچه مسئله هویت را بیشتر به موضوع فرهنگ، هنجارها و ارزش های اخلاقی مربوط ساخت تلاشهای نسل جدید نظریه پردازان فراساختارگرای روابط بین الملل بود، که همانند سایر منتقدان به پارادایم مسلط رشته، از نظریه های علوم اجتماعی کمک گرفته بودند.
بون شک گیدنز که به عنوان برجسته ترین جامعه شناس فراساختارگرای معاصر، در پیوند دادن جامعه شناسی به عرصه روابط بین الملل نقش مهمی داشت، بر بسیاری از نظریه پردازان و پژوهشگران جوان روابط بین الملل تأثیر گذاشت. برجسته ترین آنها که امروزه نظریه های او به عنوان آشکارترین جلوه طرح مسائل فرهنگی و ارزش های اخلاقی در نظریه روابط بین الملل مطرح می شود، الکساندر ونت است. ونت با تأثیرپذیری از گیدنز و نظریه ساختاردهی (18) او، پژوهش های اولیه ای را در نقد ساختار گرایی نوواقع گرایی و نظریه نظام جهانی انجام داد (19) که بر تعامل میان ساختار- کارگزار تأکید داشت. اما تکامل پژوهش های او بود که یکی از مهم ترین نظریه های فرهنگ در روابط بین الملل، یعنی نظریه سازه انگاری [8] را به ارمغان آورد. این نظریه کمک مهمی نیز به زنده کردن دوباره نظریه سیاست خارجی کرد. بر خلاف واقع گرایان که معتقد بودند فرهنگ و اخلاق در سیاست خارجی کشورها و بنابر این، روابط بین الملل تأثیری ندارد، الکساندر ونت در نظریه سازه انگاری خود بر فرهنگ به عنوان مهم ترین متغیر تأثیرگذار بر سیاست خارجی کشورها تأکید می کرد. فرهنگ که در درون خود هنجارها و ارزش ها را در بر دارد، اساس هویت یک جامعه را ساخته و هویت مذکور نیز به تعریف منافع آن جامعه اقدام کرده و در نهایت سیاست خارجی کشور را جهت می دهد. بدین ترتیب سیاست خارجی نوعی عمل هویت یابی و هویت سازی است که عمدتاً در عرصه فرهنگ قابل طرح و بررسی است.
فرهنگ و هویت موضوع پژوهش برخی از پژوهشگران متأخر روابط بین الملل نیز بوده است، از آن جمله می توان به فردریک کراتوچویل اشاره کرد. (20) با وجود گذشت مدت نه چندان زیادی از چرخش فرهنگی در روابط بین الملل، باید به این نکته اشاره کرد که اصولاً حجم کارهای اختصاص یافته به مسئله فرهنگ در این رشته بسیار زیاد شده است و هر کدام ابعاد و حوزه های خاصی را در نظریه پردازی مورد توجه قرار داده اند. با این همه پنج رهیافت گوناگون را می توان در مطالعات فرهنگی روابط بین الملل از یکدیگر تشخیص داد. نخست مطالعاتی که به تأثیر عوامل فرهنگی بر دستاورهای دولت ها تمرکز کرده اند. در این مطالعات فرهنگ به عنوان چارچوب و مبنای شکل دهنده و تأثیرگذار بر فعالیت ها و اقدامات دولت تمرکز می کند. برای نمونه فرهنگ امریکای لاتین به شکل التهابات و بی عدالتی های مداوم بروز می کند و در شرق آسیا به شکل تلاش دولت ها و جوامع برای معجزه و شکوفایی اقتصادی. دوم می توان به مطالعاتی اشاره کرد که فرهنگ را مجرا و کانال تصمیم گیری نخبگان و سیاستمداران در نظر گرفته اند. اینکه چگونه هنجارها، ارزش ها و انگاره های فرهنگی ذهن سیاستمداران را شکل داده و در تصمیم گیری و قضاوت آنها در عرصه بین المللی تأثیر می گذارد محور این گونه مطالعات است. این رهیافت که با نظریه تصمیم گیری در دهه 1950 شروع شد و بعدها به حاشیه رفت، پس از جنگ سرد دوباره به محور بحث ها بازگشته و به نوعی در نظریه سازه انگاری نیز بازتاب یافته است.
سومین رهیافت در مطالعات فرهنگی روابط بین الملل، از فرهنگ به عنوان طراح ساختارهای اجتماعی و اقتصادی نام می برد. این به ویژه به بحث سرمایه اجتماعی و نقش فرهنگ در ایجاد «ارتباط» و «اعتماد» به عنوان دو عنصر اساسی سرمایه اجتماعی مربوط می شود. فرانسیس فوکویاما از پژوهشگرانی است که مسئله سرمایه اجتماعی و تأثیر آن بر سیاست خارجی دولت و نحوه عمل آنها در صحنه بین المللی تأکید کرده است. به نظر او ملت ها دارای اعتبار اجتماعی متفاوت هستند و این اعتبار اجتماعی ریشه در فرهنگ آنها دارد، ناگزیر بر همکاری های بین المللی آنها تأثیرگذار می شود. فرهنگ چارچوب اساسی نهادهای اجتماعی و اقتصادی را فراهم می کند و به همین خاطر تأثیر بسیار گسترده ای بر رفتار ملی و سرنوشت آن در جامعه بین المللی دارد. (21)
فرهنگ به عنوان متغیر مهم روابط بین الملل، بیانگر چهارمین رهیافت موجود در مطالعه روابط بین الملل است. اینکه فرهنگ، و ابعاد و عناصر آن چگونه در صحنه بین المللی عامل حرکت و اقدام دولت ها و به راه انداختن کشمکش ها یا همکاری ها است، محور این رهیافت می باشد. نظریه برخورد تمدن ها از هانتینگتون در این رابطه نمونه است. همان گونه که در صفحات پیش نیز اشاره شد، شکاف های بزرگ میان بشریت منبع عهده کشمکش فرهنگی است. گرچه بسیاری از نظریه پردازان به نظریه برخورد تمدن ها نقدهای زیادی وارد کرده اند، اما اینکه فرهنگ متغیر مهمی در روابط بین الملل معاصر است، از سوی آنها پذیرفتنی است.
سرانجام پنجمین رهیافت در مطالعه نقش فرهنگ در روابط بین الملل، بر مسئله اشتراکات فرهنگی و نقش آنها در هماهنگی و همکاری در روابط بین الملل و میان دولت ها تأکید دارد. این گونه نگرش خوشبینانه به نقش فرهنگ در نوشته های نظریه پردازانی چون آرنولد توین بی و پیش بینی او از احتمال انطباق پذیری و یکسان شدن تمدن های گوناگون و فرهنگ های آنها بازتاب یافته بود. این احتمال یکسانی فرهنگی در نگرش برخی منتقدان به نظریه واقع گرایی نیز دیده می شود که برجسته ترین آنها جان برتون است. برتون علاوه بر بحث نظریه نیازها و نقش آنها در گسترش صلح و همکاری، مسئله فرهنگ و اخلاق را زیربنای ایجاد جامعه جهانی می دانست و از پارادایم جامعه جهانی در نظریه روابط بین الملل سخن می گفت. [9]
4. فرهنگ شمشیر دولبه عرصه بین الملل
در یک جمع بندی پیرامون بحث هایی که تاکنون درباره نقش فرهنگ در روابط بین الملل شده است، می توان گفت که چرخش فرهنگی در روابط بین الملل که خود یک دگرگونی مهم در نظریه پردازی در روابط بین الملل بوده است، به ایجاد نوعی خوشبینی در میان برخی نظریه پردازان روابط بین الملل انجامیده است، که در جای خود قابل انتقاد می باشد. این نکته به ویژه در ارتباط با بحث های تازه ای که پیرامون نقش فرهنگ در روابط بین الملل تحت عنوان « قدرت نرم» قابل طرح است. ژوزف نای نظریه پرداز و پژوهشگر برجسته روابط بین الملل که در دهه 1970 با طرح نظریه وابستگی متقابل یکی از عمده ترین نقدها را به نظریه واقع گرایی و فرضیه دولت محوری آن وارد کرد، در پژوهش های بعدی خود بیشتر در راستای توجیه و تصحیح سیاست های ایالات متحده در گستره جهانی بحث های قابل توجهی پیرامون ساختار قدرت در نظام جهانی مطرح ساخت (22) که در نوع خود بسیار قابل دفاع بود. نای در رویکرد اخیر نظری خود به پدیده «قدرت نرم» در واقع به کشف پدیده تازه ای در روابط بین الملل دست نزده است، بلکه در یک مرحله بحرانی در صحنه بین المللی به طرح دوباره مسئله ای پرداخته که پیش از آن نیز دیگران آن را مطرح کرده بودند. از جمله این پژوهشگران می توان به نوشته های کلاوز کونور در اوایل دهه 1970 اشاره کرد که با تفاوت قائل شدن میان جنبه های قهرآمیز و غیر قهرآمیز نفوذ، به نوعی مسئله قدرت نرم را مطرح کرده بود. (23)به هر روی و با وجود درستی اهمیت قدرت نرم و اعمال آن در سیاست خارجی که به نوعی کاربرد فرهنگ، دیپلماسی عمومی و دیپلماسی فرهنگی در سیاست خارجی اشاره می کند، اشاره به دو نکته در این رابطه ضروری است. نخست اینکه مطرح کنندگان و طرفداران نظریه قدرت نرم و کاربرد فرهنگ و ابزارهای نرم افزاری در سیاست خارجی، در مورد پیامدهای کاربرد این قدرت و تأثیرات مثبت آن در سیاست خارجی و قانع سازی افکار عمومی داخلی و خارجی (24) بسیار خوشبین هستند. دوم اینکه اصولاً نظریه قدرت نرم و کاربرد عنصر فرهنگ در دیپلماسی، به خودی خود به مفهوم کاربرد اخلاق و اصول اخلاقی در روابط بین الملل نیست، بلکه در واقع نوعی توجیه قدرت سخت و تلاشی برای پرده پوشی بر آثار منفی اعمال قدرت نظامی و اقتصادی از راه قانع سازی افکار عمومی جهانی است.
توجه به این دو مسئله بسیار اهمیت دارد و می تواند نقشی تعیین کننده در تعین جهت کاربرد فرهنگ در روابط خارجی کشورها و در نتیجه تقویت جنبه های اخلاقی آن داشته باشد. طرفداران نظریه کاربرد قدرت نرم و دیپلماسی فرهنگی که بر جنبه های مثبت تأثیرات آن بر روابط بین الملل و افکار عمومی تأکید می کنند، به این نکته مهم توجه ندارند که فرهنگ به خودی خود متضمن همکاری و دوستی در سطح جهانی نیست، بلکه می تواند تأثیرات منفی داشته و همراه قدرت نظامی، به گسترش روابط سلطه و اعمال خشونت کمک کرده و توجیه کننده آن باشد. در واقع می توان گفت که فرهنگ در عرصه بین الملل به عنوان یک شمشیر دولبه عمل می کند که می تواند زیان های گسترده ای نیز در بر داشته باشد.
در رابطه با تأثیرات منفی کاربرد فرهنگ در روابط بین الملل و نقش آن در گسترش و توجیه خشونت، امپریالیسم و سلطه، نظریات گوناگونی نیز در گذشته در حاشیه نظریه های روابط بین الملل و یا نوشته های برخی از نظریه پردازان برجسته اما کمتر شناخته شده آن مطرح شده است. از جمله اینها می توان به نوشته های بسیار مهم یوهان گالتونگ نظریه پرداز و پژوهشگر علوم سیاسی و روابط بین الملل در سوئد اشاره کرد که در چند دهه گذشته خود را در مسائل نظری و عملی صلح و حل کشمکش های بین المللی درگیر کرده است. گالتونگ با ارائه نظریه امپریالیسم فرهنگی [10] و نیز نظریه ساختاری امپریالیسم [11] و مهم تر از آن با طرح نظریه خشونت فرهنگی،[12] کارکردها و کاربردهای منفی فرهنگ در توجیه سلطه و خشونت را افشا کرده بود. (25) گالتونگ همچنین با مطالعه مذاهب بزرگ بشری و بررسی جایگاه اعمال خشونت و نظریه خشونت در آنها، در زمره نخستین کسانی بود که به مطالعه فرهنگ در روابط بین الملل پرداخت.(26) در میان نظریه پردازان متأخر نیز می توان به آثار و نوشته های ادوارد سعید در بحث امپریالیسم فرهنگی و تحولات پس از استعمار اشاره کرد که در چارچوب بحث های پست مدرن نقش منفی فرهنگ را در توجیه خشونت و سلطه تجزیه و تحلیل کرده بود. (27)
اما شاید یکی از عمده ترین جلوه های کاربرد منفی نقش فرهنگ در روابط بین الملل و نظریه های آن، نظریه برخورد تمدن های هانتینگتون بود که بر جنبه های منفی نقش فرهنگ در آفرینش گسترده ترین کشمکش های بین المللی، یا کشمکش های تمدنی تأکید کرده است. گذشته از این، تحولات سیاسی در عرصه جهانی در قرن بیست و یکم به نحوی نشانگر زیانبار بودن نقش فرهنگ در عرصه جهانی است. توجیه خشونت های گسترده از سوی بنیادگرایان افراطی اسلامی همچون القاعده و شاخه های آن علیه غرب و علیه مسلمانان شیعه در عراق، پاکستان و ایران همگی نشانه ضرورت درک این نکته مهم است که چگونه می توان از فرهنگ در ابعاد مذهبی یا غیر مذهبی آن برای توجیه خشونت و تروریسم بهره برداری کرد. برخی گروه های اسلام گرای افراطی در کاربرد مسئله مذهب در توجیه خشونت تا آنجا پیش رفته اند که با توسل به آیات قرآن و نیز روایات مقدس اسلامی منصوب به پیامبر اسلام، بر نظر برخورد تمدن ها و اجتناب ناپذیر بودن آن تأکید کرده اند. (28)
نظریه قدرت نرم و کاربرد فرهنگ در روابط بین الملل به لحاظ جنبه های توجیه گرانه آن و پرده پوشی بر اعمال قدرت سخت از سوی قدرت های بزرگ نیز قابل انتقاد است. در واقع برخلاف گفته ژوزف نای قدرت نرم همیشه، ماهیت و خاصیت امتناع کننده در افکار عمومی جهانی و داخلی ندارد. باید به این نکته مهم توجه کرد که اصولاً نظریه قدرت نرم، در اوج گسترش نگرش های ضدامریکایی در سطح جهانی یعنی در اوایل قرن بیست و یکم و به دنبال اعمال سیاست های قدرتمندانه ایالات متحده در خاورمیانه و سایر نقاط مطرح شد. درواقع ژوزف نای در پی آن است تا به سیاستگذاران امریکایی راه توجیه اعمال قدرت سخت و خشونت را نشان دهد و نه اینکه امریکا را از کاربرد خشونت باز دارد و یا به تعبیر اساسی سیاست آن تشویق کند. کاربرد ابزار فرهنگی در نظریه قدرت نرم، به نوعی پرده پوشی بر اقدامات سلطه جویانه ایالات متحده است تا اقداماتی چون گسترش تبلیغات پیرامون فرهنگ امریکایی، اعطای بورسیه تحصیلی به دانشجویان غیر امریکایی و یا گسترش توزیع فیلم های امریکایی و ارائه جنبه های مثبت و انسانی فرهنگ این کشور، افکار عمومی جهان را تحت تأثیر خود قرار دهد.
بدین ترتیب، نظریه قدرت نرم گرچه به لحاظ نظری می تواند به نوعی کاربرد مثبت فرهنگ در روابط بین الملل باشد و بدین گونه نوعی سیاست اخلاقی را در سطح جهانی به نمایش گذارد، اما در عمل بیشتر به سوی یک نظریه فرهنگی ضد اخلاقی در روابط بین الملل گرایش دارد. سیاست های ایالات متحده نیز در گستره جهانی، شاهد همین کاربرد منفی آن بوده است. ابعاد دیگر کاربرد قدرت نرم، نظیر دیپلماسی رسانه ای [13] نیز به همین گونه می تواند به سوی توجیه کاربرد قدرت سخت و افزایش خشونت اشاره کند. جنگ های رسانه و کاربرد انواع ابزارهای رسانه ای در جریان جنگ های اخیر در خاورمیانه، خود نشان دهنده همین مسئله بوده است. قدرت نرم در واقع در این بعد برنده ترین ابزار برای کمک به کاربرد خشونت و قدرت سخت است. پژوهشگران و نظریه پردازان برجسته منتقد امریکایی نظیر نوام چامسکی، در مطالعات خویش پیرامون سیاست خارجی امریکا و نقش رسانه ها (29) در پرده پوشی اقدامات غیر انسانی نظامی به همین جنبه تأثیر منفی و نقش غیر اخلاقی فرهنگ در روابط بین الملل اشاره داشته است.
با این همه، همان گونه که جوهره و ماهیت اصلی فرهنگ اقتضاء می کند، اصولاً این متغیر می بایست نقش مثبت و سازنده اخلاقی در روابط بین الملل بازی کند. نقش فرهنگ در ابعاد گوناگون آن در گسترش همکاری، دوستی و صلح در عرصه بین المللی، در نظریه های روابط بین الملل نیز بازتاب داشته است. برای نمونه نظریه های اخیر هانس کونگ پیرامون اخلاق جهانی در همین رابطه قابل بحث است. وی ضمن پذیرش تفاوت های فرهنگی، تمدنی و مذهبی در سطح جهانی، به نقش مثبت فرهنگ و دین در روابط بین الملل اشاره می کند.(30) به نظر او گفت و گوهای دینی می تواند سرآغاز خوبی برای ایجاد یک دیدگاه جهانی مشترک و حرکت به سوی خلق اخلاق جهانی باشد. (31) از سوی دیگر دیدگاه هایی که در اواخر دهه 1990 در رابطه با انترناسیونالیسم فرهنگی مطرح شد نیز به مسئله نقش مثبت فرهنگ در روابط بین الملل اشاره دارد. به نظر این پژوهشگران، پدیده انترناسیونالیسم فرهنگی به مسئله ای مهم پس از جنگ سرد تبدیل شده است.
بین الملل گرایی فرهنگی اندیشه ای است که بر اساس آن نظام جهانی می تواند کنش های چند جانبه فرهنگی در امتداد مرزهای ملی را به وجود آورد. (32) این نگاه جایگزین به نظام جهانی، از سوی هنرمندان، نویسندگان، متفکران و جنبش های اجتماعی مردمی در حال طرح است و می تواند نقطه مقابل نظام جهانی تحت سلطه قدرت های بزرگ قرار گیرد. (33) همچنین می توان نظریه آن گروه از پژوهشگران طرفدار صلح را که بر نقش فرهنگ به عنوان میانجی کشمکش های بین المللی تأکید می کند، نمونه مهم نقش مثبت اخلاق و فرهنگ در روابط بین الملل دانست. این نظریه پردازان، فرهنگ ها را همانند رودخانه های زیرزمینی در نظر می گیرند که در سراسر زندگی و روابط انسانی، جریان دارند و پیام هایی به ما می دهند که برداشت ها، دیدگاه ها، قضاوت ها و اندیشه های ما را شکل می دهند و می توانند در حل کشمکش های بین المللی نقش مؤثر بازی کنند. (34)
دستاور
در تحلیل نهایی پیرامون نقش فرهنگ در روابط بین الملل و اخلاقی بودن یا نبودن آن، می توان گفت دو مسئله مهم شیوه و هدف کاربرد فرهنگ از یکسو و نوع فرهنگ مورد کاربرد از سوی دیگر، می تواند ماهیت اخلاقی یا غیراخلاقی فرهنگ را در عرصه بین الملل و سیاست خارجی مشخص کند. همان گونه که اشاره شد، برخی جنبه های کاربرد فرهنگ، نظیر نظریه قدرت نرم می تواند جنبه های غیراخلاقی فرهنگ در روابط بین الملل را تقویت کند. این به ویژه می تواند در سیاست کشورهای بزرگ که از نفوذ و قدرت گسترده در سطح جهانی برخوردارند بازتاب داشته باشد. اگر قدرت نرم را صرفاً در جهت تغییر افکار عمومی و تغییر نگرش آنها نسبت به سیاست خارجی کشورهای خاص که همزمان به اعمال خشونت و سیاست قدرتمندانه مشغول هستند به کار ببریم، فرهنگ در عرصه جهانی نقشی غیر اخلاقی و مخالف حقوق بشر بازی کرده است. اما کاربرد آن در جهت صلح و گسترش دوستی و همکاری می تواند جنبه های کاملاً اخلاقی داشته باشد. به همین خاطر است که نوع و ماهیت فرهنگ نیز اهمیت دارد. در عرصه جهانی کشورهایی که از میراث فرهنگی مشوق صلح و انسان دوستی و مخالفت با تعصبات فرقه ای برخوردارند، می توانند فرهنگ را به عنوان ابزاری اخلاقی در پیشبرد صلح و دوستی به کار گیرند. این به ویژه در فرهنگ هایی نظیر فرهنگ ایرانی یا فرهنگ هند که با تأکید بر عرفان و اشراق به برابری انسان ها و باطل بودن تعصباتی ارزشی و بیهودگی جنگ های فرقه ای (جنگ هفتاد و دو ملت) تأکید دارند مصداق پیدا می کند.پاورقی ها:
[1] Just war
[2] High Politics and Low Politics
[3] World System Theory
[4] Cultural Particanalrism
[5] Integration theory
[6] Interdependency theory
[7] Human needs
[8] Constructivism
[9] Burton, World Society
[10] Cultural Imperialism
[11] Sturctural Theory of Imperialism
[12] Cultural violence
[13] Media Diplomacy
پی نوشت ها :
(1) بنگرید به: سون دزو، هنر جنگ، ترجمه آیدا دریانیان، تهران: بشیر علم و ادب، 1380.
(2) بنگرید به: نیکولا ماکیاولی، شهریار، ترجمه محمود، تهران: بی نا، 1327.
(3) E. H. Karr. Twenty Years of Crisis: 1919-1939, an Introduction to the Study of International Relations, London: Macmillan, 1939.
(4) بنگرید به: هانس یواخیم مورگنتا، سیاست میان ملتها، تلاش در راه قدرت و صلح، ترجمه حمیرا مشیرزاده، تهران: وزارت خارجه، 1374.
(5) در رابطه با خاص گرایی فرهنگی بنگرید به: احمد گل محمدی، جهانی شدن فرهنگ، هویت، تهران: نشر نی، 1381.
(6) همان، ص 218.
(7) ایمانوئل والرشتین، سیاست و فرهنگ در نظام متحول جهانی، ترجمه پیروز ایزدی، تهران، نشر نی، 1377، صص 74-270.
(8) Richard C. Snyder, H. W.Burck, Burton Spain, and Valeria Hudson, Foreign Policu Decision Making, New York: Palgrave Macmillan, 2002.
(9) John W. Burton, World Society: Cambridge: Cambridge University Press, 1972.
(10) Abraham Maslow, Motivationa and Personality, New York: Harper & Row, 1954.
(11) John Burton, Conflict: Basic Human Needs, New York: ST. Martin Press, 1990.
(12) Kenneth Waltz, A Theory of International Politics, New York: McGraw- Hill Humanities, 1979.
(13) در رابطه با این نقدها بنگرید به: حمید احمدی، «دولت و جامعه مدنی در نظریه روابط بین الملل»، مجله دانشکده حقوق و علوم سیاسی، شماره 36، 1376.
Rober O. Keohane, (ed.), Neo Realism and its Critics, New York: Columbia University Press, 1986.
(14) برای نمونه بنگرید به: ساموئل هانینگتون، رویارویی تمدن ها، ترجمه مجتبی امیری، تهران: انتشارات اطلاعات، 1375؛
شیرین هانتر، آینده اسلام و غرب، ترجمه همایون مجد، تهران: مرکز بین المللی گفت وگوی تمدن ها و نشر فرزان، 1380.
(15) Ronald Inglehart, Culture Shift in Advanced Industrial Societies, New Jersey: Princeton University Press. 1989.
(16) Yosef Lapid and Friedrich Kratochwill, (eds.), The Return of Culture and Identity in International Relations Theory, Boulder, Colorado: Lynne Rienner Publishers, 1996.
(17) Yala H Fergusen, & Richard W. Mansbach, Politics, Authority. Identities and Change, Columbia: University of South Carolina, 1996.
(18) Anthony Giddens. The Constitution of Society. Outline of Theory of Structuration. London: Polity Press, 1988.
(19) Alexander Wendt, " The agent- structure problem in international relations theory", in International Organizations. Vol, 14. No. 3, 1987.
(20) Friedrich Kratochwill, Rules, Norms, and Decisions: On the Conditions of Practical and Legal Reasoning in International Relations and Domestic Affairs, Cambridge: Cambridge Studies in International Relations, Cambridge University Press, 1991.
(21) Francis Fukuyama. Trust: The Social Virtues and The Creation of Prosperity. New York: Free Press, 1996.
(22) Joseph S. Nye, " What New World Order?" Foreign Affairs (Spring 1992).
(23) Klaus Knorr, Power and Wealth, The Political Economy of International Power, New Tork: Macmillan, 1973.
(24) Joseph Nye, Soft Power: The Means to Sucess in World Politics, New York: Public Affairs, 2004.
ژوزف نای، قدرت نرم، ترجمه اصغر افتخاری، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق، 1386، ص 68.
(25) Johan Galtung " Cultural Violence", Journal of Peace Research, Vol. 27, No. 3, pp. 291-305, 1990.
(26) Johan Galtung, " Religions, Hard and Soft", Cross Currents, The journal of the Association for Religion and Intellectual Life.
(27) Edward W. Said, Culture and Imperialism, New York: Vantage, 1994; Edward W. Said, Power, Politics and Culture, New York: Vantage, 2002.
ادوارد سعید، فرهنگ و امپریالیسم، ترجمه اکبر افسری، تهران: مرکز گفت و گوی تمدن ها، 1382.
ادوارد سعید، اسلام و رسانه ها، ترجمه اکبر افسری، تهران: توس، 1379.
(28) Hizb Al Tahrir Al Islami, The Inveitability of the Clash of Civilisation (Hatmiyyat sira'a Ul- hadharat), al khalifah publications, http:// www. khilafah.com.
(29) Noam Chomsky, Media Control. Second edition. The spectacular Acheivements of Propagonda, New York: Open Media, 2003; Noam Chomsky and Edward W. Herman, Manufacturing Consent: the Political economy of Mass Media, New York: Panthoon, 2002.
نوام چامسکی، کنترل رسانه ها، ترجمه ضیا خسروشاهی، تهران: تیمورزاده، 1383.
(30) Hans Kung, Global Responsibility: In Search of a New World Ethic, New York, Crossroads, 1991.
(31) در این رابطه می توان به اهمیت ارائه نظریه گفت و گوی تمدن ها از سوی محمد خاتمی رئیس جمهوری ایران و استقبال گسترده جهانی از آن اشاره کرد که متأسفانه به دلیل اختلافات داخلی به یک سیاست اجرایی از سوی ایران تبدیل نشد.
(32) Akira Ireye, Cultural Internationalism and World Order, New York: John Hopkins University Press, 1997.
(33) Ibid, p. 2.
(34) Michelle Le Baron and J. Bluce Grundison, Conflict and Culture: Research in Five communities in Vancouner, British Columbis, Vancover: University of Victoria, Institute for disput ersolutions 1993.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}